تاريخ : پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:, | 5:17 | نویسنده : Ali


شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟

استاد رد جوابش گفت:به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما

در هنگام عبوراز گندم زار به یاد

داشته باش که نمی توانی به عقب ب ر گردی و خوسه ای بچینی ...

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید چه اوردی؟

با حسرت جواب داد هیچی: هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به

امید پیدا کردنپر پشت ترین،تا انتهای گندم زار رفت

استاد گفت عشق یعنی همین.....!

شاگرد پرسید پس ازدواج چیست؟

استاد به سخن امد که: به جنگل برو و بلند ترین درخت را بیاوراما به

یادداشته باش که باز هم نمیتوانی باز هم به عقب برگردی......

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی برگشت.....

استاد پرسید که شاگرد را چه شدو او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت

بلندی را که دیدم،انتخاب کردم، ترسیدم که اگرجلو بروم باز هم دست خالی برگردم.

استاد باز هم گفت ازدواج هم یعنی همین....!

و این است فرق عشق وازدواج



صفحه قبل 1 صفحه بعد
  • کوه
  • ابر جادو